شانزدهم
این روزها حالم خیلی خراب بود. برگشته بودم به حال و احوال سیزده چهارده سال پیش. احساس تردید... آنهمه اطمینان خاطر کجا رفته بود. تنهایی و تردید آمده بود. از همه چیز بیزار شده بودم و حوصله خودم را هم نداشتم.
فصلی از کتاب بزرگ زندگی را که ورق زده بودم باز می خواست برگردد.....
اینهمه سرگردانی و پریشانی که دفنش کرده بودم و گمان می کردم مرده باشد برگشته بود. نباید بگذارم که بماند. که امروزم را تباه کند و فردایم را سیاه.
درسی که این روزها گرفتم این است که جز خودت هیچ کس به تو کمک نمی کند یادم باشد با خودم با خود خودم مهربان باشم. حالا که از پا افتاده من هم بر بارش اضافه نکنم. باید روی پاهای خودم بایستم.
تنها فلسفه ای که اجازه می دهد هنوز امید ادامه دادن داشته باشم این است که یک عشق بزرگ جاری و ساری است و کمک می کند حوادث را از ظاهرشان قضاوت نکنم........
این چیزی که امروز هستم. این چیزهایی که امروز دارم. چیزهایی که ندارم و شاید هرگز نداشته باشم. نباید باعث بشود که به بیراهه بروم باید مثل یک بازیگر قوی نقشم را همین که الان هستم با همه نکات منفی و مثبت خوب بازی کنم................. باید تردیدها رو پس بزنم. باید دوباره بلند شم نباید خیلی توی این مرحله گیر کنم . باید اعتماد به نفس بازرفته را برگردونم. نمی خوام سال تازه را با پسرفت شروع کنم . باید با خودم مهربون باشم باید خودم را با هر چیزی که هستم بپذیرم و در آغوش بگیرم. خدایا پس اون همه تمرین کجا رفت. باید دوباره تمرین کنم ورای احساساتم باشم نه در گیر و اسیرشون باید برم بالای احساساتم نه درونشون. نباید اسیر و برده احساساتم باشم بلکه باید مدیرشون باشم...